شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

 

مچ پلیس سعودی را گرفت
بازگشت از حج
 
گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم كند، می‌خواهم بروم مكه…»

گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت كه به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»

خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یك ماه سفرم طول می‌كشد.»

گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»

گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست كه بتوانم.»

خداحافظی كرد و رفت.

بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.

دیدم كه در می‌زنند. رفتم در را باز كردم. دیدم كه یك نفر با كله بی‌مو كه عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد كه دقت كردم، دیدم همت است.

گفتم: «ننه! خب چرا خبر نكردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بكشیم.»

گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»

ساك را كه دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار كردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، كسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»

گفت: «نمی‌خواستم كسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»

گفتم: «از راه نرسیده كه نمی‌شود دوباره بروی.»

گفت: «كار دارم، نمی‌توانم بمانم.»

فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، كسی را دعوت كردی؟»

نمی‌دانم از كجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه كسی نیست.»

شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نكرده بودیم ولی هر كه باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یك بره بگیرید، بكشید، آبگوشت درست كنید.»

وقتی بره را خواستیم بكشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بكشیم.»

گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»

گفتم: «آخر ننه جان، تو از مكه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»

گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»

سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی كردیم.

مادر شهید
-----------------------------

ورق های کاغذی

شجاعت و شهامت حاج همت یك امر ذاتی بود. هیچ وقت كسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا كه پای اعتقادات به میان می‌آمد، صدچندان می‌شد.

در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت كمی تا آغاز مراسم برائت از مشركین داشتیم. از دو شب قبل بچه‌ها را جمع كرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یكسره كار می‌كردند؛ هر لحظه یك جا بودند و برنامه‌ای را تدارك می‌دیدند.

در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهركنندگان را گرفته بود. آنها كلاه كاسكت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات كامل آماده بودند.

حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فكر كنم فهرست برنامه‌ها و شعارهای مراسم بود. همین‌طور كه در حركت بود، یكی از پلیسها جلو آمد و ورقه‌ها را از دست او كشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور كه فكر چنین برخوردی را نمی‌كرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب كار خود را كرد. از چهره درهم او نیز كاملاً پیدا بود كه حاج همت مچ دست او را محكم فشار می‌دهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز كرد. حاجی ورقه‌ها را از دستش گرفت و رهایش كرد.

آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمی‌دید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود كه قدرت برخورد را از او گرفت.
 
-------------

اولین نگاه

اولین بار او را در كردستان دیدم؛ در كانون مشترك فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل كانون در ساختمان كهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاكی كه دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود.

همان روز اول، جلسه‌ای تشكیل شد كه من هم در آن شركت داشتم. در این جلسه بود كه برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای كشیده و بسیار جدی.

با پیراهن و شلوار كردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فكر كردم كه یكی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت كرد، از لهجه‌اش فهمیدم كه بایستی از اطراف اصفهان باشد.

محل كار و استراحت او اتاق كوچكی بود كه تمام امكانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تكثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات كه نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود كه چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت كار می‌كرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌كرد.

روزهای اول نمی‌دانستیم كه قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم كه همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم كه این كار هر روز اوست.
 
------------------------

اولین روز جنگ

در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امكانات برای كارهای فرهنگی جمع‌آوری كند. موقع بازگشت، از من خواست كه همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را كه به تازگی از گروهكهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود كه با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا كند.

عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حركت كردیم. صبح روز سی‌ویكم كه به تهران رسیدیم، یكراست به ستاد مركزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امكانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم.

كارمان تا ظهر طول كشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت كه بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت كنیم و بعد به طرف پاوه حركت كنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مركزی سپاه رفتیم، دیدیم كه یك آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود كه صبر كنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.

سخنرانی طولانی شد، به طوری كه ساعت دو بعداز ظهر بود كه آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌كردیم. یك ربع بعد، برادر منصوری كه در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع كرد و طی یك سخنرانی اعلام كرد كه عراق به ایران حمله كرده است.

همت با شنیدن این خبر، رو به من كرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حركت كنیم.»

پذیرفتم و بدون این‌كه استراحت كنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و كرمانشاه خود را به منطقه برسانیم.

نیمه‌های شب بود كه به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌كرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نكردیم. مجبور شدیم دوباره حركت كنیم. با رسیدن به كرمانشاه، همت پیشنهاد كرد برای استراحت به ستاد مشترك عملیات غرب برویم كه دوباره سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیك بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت كه بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود.

وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت كه وضعیت كرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت كه توقف نكنیم و یكسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -كه مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی كنیم.

آن روز، روز آغاز جنگ بود.

* عبدالرسول امیری
 
-----------------------

قصاص

در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم می‌كرد. من كه در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یكی از دوستانم به نام «رحمت‌الله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم.

وقتی جمعیت تظاهركننده به مقابل كتابخانه صاحب‌الزمان(عج) شهرضا رسید، من و رحمت‌الله تصمیم گرفتیم كه شعار جمعیت را عوض كنیم. مردم داشتند فریاد می‌زدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریكایی، اخراج باید گردد.»

در همین لحظه، احساس كردم كه یك نفر از پشت ‌سر پس گردنی محكمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فكر كردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم كه حاج همت است. گفتم: «برای چی می‌زنی؟»

گفت: «برای این ‌كه اخلال نكنی.»

گفتم: «مگر ما چكار كردیم؟»

گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این كارتان مردم را می‌ترسانید و آنها دیگر جمع نمی‌شوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»

آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله كردستان، حاج همت عازم كردستان شد و در سال 1359 كه جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشكر محمدرسول ‌الله(ص) ارتقا پیدا كرد.

در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشكلات شغلی كمتر به شهرضا می‌آمد و همیشه در جبهه‌ها بود.

روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو كرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پس‌گردنی را قصاص كن و بزن، یا ببخش و حلال كن.»

وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود كه بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص می‌كنم.» و به طرفش حركت كردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی كردم و گفتم: «قصاص شد.»

بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمت‌الله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد كه قصاص شدی.»

حاجی لبخند رضایت‌آمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از

ته دل راضی بودم كه توانسته‌ام او را خوشحال كنم.

* مسیح‌الله اصواشی
 
----------------------------

مردی با آن همه درد

به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم.

در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند. خوب كه دقت كردم، دیدم همت است.

از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.

شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد.

موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم.

صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم كه همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حركت كرد به طرف منطقه.»

برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم. باورم نمی‌شد كه با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این كارها از او بعید نبود.

* عبدالجواد کلاهدوز
 
---------------------------

درگیری شبانه

در پاوه بودیم؛ شبها دموكراتها از كوه‌ها و مخفی گاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به شهر حمله می ‌كردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبك سعی می‌كردند تا ایجاد رعب و وحشت كنند.

در یكی از این شبها، وقتی دشمن حمله كرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.

تا نزدیكی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریك شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.

جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود كه دیدم همت از راه رسید. در حالی‌كه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا كرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی كنند؟!»

آن‌قدر عصبانی بود كه نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌كه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حركت كرد.

نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل كرد كه طی نیم ساعت، دشمن فهمید كه نمی ‌تواند مقاومت كند و شهر را تخلیه كرد. و این در حالی بود كه دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم كاری بكنیم.

وقتی همت برگشت، هر كس او را می‌دید، باورش نمی‌شد كه او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموكراتها درگیر شده است.
---------------------

همت کیست ؟

در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار می‌كردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.

همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌كرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.

این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.

یك شب، در حالی‌كه داخل مقر بودیم، یكی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا می‌زند كه من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»

سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها می‌خواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»

در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»

گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»

دشمن به خاطر آن‌كه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.

آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»

گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»

با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر می‌كرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»

آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»

همت گفت: «ما پاسداریم.»

او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌كردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»

همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»

رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»

آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.

شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌كنند. می ‌گویند كه پاسدارها همه را می‌كشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»

همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌كنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»

آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌كنی؟»

گفت: «به خاطر این ‌كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی می‌كردیم.»

همت گفت: «خب، حالا كه برگشته‌ای عیب ندارد.»

او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»

همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»

آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.

رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» شركت كرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند.

بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب این‌كه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند.

* برادر حاجی محمدی
 
------------------

یک قول

در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یكصد كیلومتر بود. تنها نیروی آن‌جا سپاه بود. غالب افراد آن‌هم مردم كرد منطقه تشكیل می‌دادند.

ارتش عراق در آن منطقه از امكانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی می‌ریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع می‌كردیم. اكثر سلاحهای ما از نوع سبك بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمی‌كرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود كه ضعیف عمل می‌كردیم.

یك روز، در دیدار با همت، قرار شد كه او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیك بررسی كند.

وقتی آمد و از نزدیك شرایط سخت ما را مشاهده كرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فكر می‌كردیم كه فقط پاوه محروم است، ولی الآن می‌بینیم كه از ما محرومتر هم هست!»

قول داد در بازگشت به پاوه، امكانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از این‌كه خداحافظی كرد و رفت، با خودمان گفتیم كه او هم مثل ما یك سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر می‌تواند كاری بكند؟ اگر بتواند كاری كند، فكری به حال منطقه خودش می‌كند.

هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود كه دیدم دو تا دیده‌بان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت كنند. بعد هم یك دستگاه مینی‌كاتیوشا رسید. تعجب كرده بودم. باورم نمی‌شد كه او سر قولش بایستد و این كار را برای ما انجام دهد.

در آن روزها، این مسأله طبیعی بود كه فرماندهان مناطق، به لحاظ كمبود ادوات و امكانات نظامی، تنها به فكر منطقه تحت امر خود بودند و كاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی ‌كه فقط دو قبضه مینی‌كاتیوشا در دسترس داشت، یكی را برای ما فرستاد.

* غلامرضا جلالی
 
------------------------

باران و مهمان

روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد.

بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.

وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانمها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»

او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»

او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»

با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»

* خواهر شهید
 

------------------

مرد لاف‌زن

همت كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود.

در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا همت با او همكاری می‌كرد. او شخصی بود كه فقط شعار می‌داد و هر كجا كه می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌كرد، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد.

بعد از این‌كه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌كرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌كردند كه فرد مخلص و متعهدی است.

یك ‌بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌كارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»

آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.»

همت گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، كنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»

فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند. بعد از این‌كه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری. این مردم كه از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.»

آن شخص گفت: «مگر شما چكار كرده‌ای.»

همت گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, ] [ 12:19 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 313
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 318
بازدید ماه : 633
بازدید کل : 19362
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1