شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، سردار «علیجان میرشکار» از فرماندهان و یادگاران لشکر 25 کربلای مازندران است. وی در مرحله اول عملیات الی بیت‌المقدس به شدت مجروح می‌شود به طوری که از چهره‌اش قابل شناسایی نبوده است؛ تا آنجا که وقتی رزمندگان لشکر 25 پیکر نیمه جان او را در حوالی جاده اهواز خرمشهر می‌بینند به تصور اینکه او یک عراقی است، تصمیم می‌گیرند با تیر خلاص راحتش کنند تا زجر نکشد اما به طور معجزه‌آسایی و از طریق لباس فرم سپاه که به تن داشته، توسط راوی این خاطره، شناسایی می‌شود و علی‌رغم تصور همرزمانش که احتمال شهادت او را می‌دادند، زنده می‌ماند تا امروز راوی ناب‌ترین خاطرات دوران دفاع مقدس و مدافع راستین آرمان‌های امام و شهدا باشد. خاطره زیر روایت نجات یافتن این سردار بلندآوازه دفاع مقدس است:

***

در عملیات الی بیت‌المقدس اغلب رزمندگان منطقه 3 (گیلان و مازندران) در تیپ37 نور، تیپ بیت‌المقدس و تیپ کربلا حضور داشتند. بعد از این عملیات، تیپ 25 کربلا میعادگاه رزمندگان شمالی شد. بنده در این عملیات در تیپ بیت‌المقدس، گردان شهید دستغیب حضور داشتم.

موقعیت ما در کارخانه نورد اهواز، تقریباً روبروی پادگان حمید بود. فرماندهی این گردان را سردار شهید «حمیدرضا نوبخت» به عهده داشت. فرمانده تیپ «علی اصغر بیگی» و جانشین‌اش «حاج احمد کوهستانی» بود. فرماندهی گروهان ما را آقای «محمد بلوکی» از بچه‌های رشت به عهده داشت و جانشین‌اش هم «سردار علیجان میرشکار» بود. بنده هم به عنوان فرمانده دسته در همین گروهان انجام وظیفه می‌کردم.

 

میرثابت/سردار علیجان میرشکار/ نصراله بابکی/سردار فتحعلی رحیمیان

شب عملیات به محض اینکه رمز عملیات گفته شد، بچه‌ها با نوای تکبیر و ذکر اهل بیت شروع به تیراندازی کردند، پدافند عراقی‌ها که روی کانال بود با هجوم ما، شروع کرد به تیراندازی. شاید بیست یا سی متر جلو نرفته بودیم که همین پدافند ما را زمینگیر کرد.

همه تو کانال پشت هم خوابیدیم، سردار شهید نوبخت هر چه فریاد می‌کشید، بلند شوید بروید خط را بگیرید، کسی بلند نمی‌شد، وضعیت تیراندازی پدافند طوری بود که کسی جرأت نمی‌کرد سرش را بلند کند. ایشان خودشان بلند شدند و از ته ستون آمدند، حتی پشت من و چند تا از بچه‌ها را لگد کردند و با صدای بلند گفت: بلند شوید خط باید گرفته شود. با یک اراده قوی و با یاد خدا بلند شدیم و به سمت آن پدافند یورش بردیم و سنگر پدافند را متلاشی کردیم.

بالاخره خط اول دشمن توسط ما تصرف شد. اما دشمن هنوز از سمت راست و چپ، با دوشکاها و تیربارها ما را هدف قرار می‌دادند. فرمانده گروهان ما (آقای بلوکی) از هر دو پا تیر خورده و استخوان پایش خرد شده بود ولی با همان وضع داخل کانال نشسته بود. هوا هم تاریک بود. رفتم کنارش، گفتم: چی شد؟ گفت: هر دو پایم تیر خورده و نمی‌توانم راه بروم. یک مقدار دلداری‌اش دادم و راهنمایی‌اش کردم تا خودش را به خاکریز خودی بکشاند تا امدادگران او را به عقب انتقال دهند.

باید خط اول را تثبیت می‌کردیم و با آن گروهانی که به پادگان حمید رفته بود، ملحق می‌شدیم. لازمه‌اش این بود که سنگرهای عراقی را پاکسازی کنیم. یک مقدار نارنجک، خودمان داشتیم و یک مقداری را هم از سنگر عراقی‌ها گرفتیم. وقتی کنار یک سنگر رفتیم، تا با نارنجک آن را پاکسازی کنیم، یک عراقی داخل سنگر بود، او زودتر از ما نارنجکی انداخت و غافلگیرمان کرد.

در همین لحظه شهید شهرام قلی‌پور (از شهدای بابلسر) هم که رفته بود یکی از سنگرهای عراقی را پاکسازی کند. یک سرباز بعثی از سنگر بیرون آمد و به او تیراندازی کرد. دو تیر به دست اش خورد. من با چفیه‌ام دستش را بستم و به او گفتم: پشتم می‌سوزد. نگاه کن ببین چی شده؟ پیراهنم را بالا زدم، او وقتی پشتم را دید، گفت: یک ترکش پشتت را خراش داده، گفتم: عمقی که نیست، پس بی خیال.

در همین حین سردار میرشکار را دیدم که سرش را از سنگر بیرون آورد. به او گفتم: علیجان سرت را بیرون نیاور، تو را می‌زنند، گفت: نه! مواظب هستم، تو دسته‌ات را بگیر و جلوتر برو، همین جور که حرکت می‌کنی به یک درختی می‌رسی، همانجا مستقر شو. ساعت یک بامداد بود که از او خداحافظی کردم. ما در آن تاریکی درخت را رد کردیم و دو، سه کیلومتر جلوتر هم رفتیم.

ایستاده از راست: سردارمیرشکار/دکتر بارانی/شهیدصمد اسودی/جانباز سردار بابایی/شهیدحاج حسین بصیر/شهید حمیدرضا نوبخت/سردار علی اکبرنژاد/شهیدسبزعلی خداداد/غلام خرمی

ما نیروهای دسته 3 از گروهان 2 بودیم که جلو می‌رفتیم. به جایی رسیدیم که از حد و خط‌مان خیلی جلوتر بود. به خاکریز عراقی‌ها که رسیدیم، آن طرف خاکریز که سمت خودمان بود، سنگر گرفتیم. حالا تانک‌های دشمن از سمت راست آمده بودند و راه را برایمان سد کرده بودند. روبروی ما پادگان حمید بود. تانک‌ها جلو آمده بودند. حالا نه راه برگشت به پشت را داشتیم و نه راه رفتن به جلو، از سه طرف، خاکریز را محاصره کرده بودند. درست ساعت دو بامداد بود.

با سردار میرشکار تماس گرفتم؛ بی‌سیم چی‌ش گفت: او را پیدا نمی‌کنم، احتمال دارد زخمی شده باشد. با سردار شهید نوبخت تماس گرفتم و وضعیت را توضیح دادم. گفتم: از سه طرف محاصره شدیم، فقط راه بازگشت به عقب باز است، که آنجا هم میدان مین است. ایشان گفت: من در حال حرکت به سمت پادگان حمید هستم. وضعیت ما هم مشخص نیست، شما هر کاری می‌توانید انجام دهید. 

هوا داشت روشن می‌شد، نماز هنوز قضا نشده بود. نماز را با حالت نشسته و با تیمم خواندیم. من آن نماز را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، البته کنار خانه خدا هم نماز خواندم اما آن نماز صبح با هیچ نماز دیگری برابری نمی‌کند.

هوا که روشن شد، دشمن پاتک را شروع کرد. آنقدر به آنها نزدیک بودیم که از آن سمت خاکریز، صدای عراقی‌ها را می‌شنیدیم. از سمت راست، تانک‌ها آمدند و با خاکریز جفت کردند. روبروی پادگان حمید هم تانکها نزدیک شده بودند. به بچه‌ها گفتم: یک راه بیشتر نداریم. حتماً باید آن تیربار عراقی را بزنیم تا راه را باز کنیم وگرنه یا همگی اسیر می‌شویم یا شهید.

بچه ها مصمم شدند تیربار را بزنند. اگر یک تیر شلیک می‌کردیم عراقی‌ها متوجه موقعیت ما می‌شدند. با این وضع تیراندازی نمی‌توانستیم بکنیم. هوا کاملاً روشن شده بود، ما اطراف خودمان را می‌دیدیم، با شهید نوبخت تماس گرفتم و گفتم: دشمن به پادگان حمید نزدیک شده ما داریم به سختی بر می‌گردیم. خیلی التماس کردم، به قول شهید نوبخت خیلی زار زدم، که ما را نجات بدهید. شاید تا یکی دو ساعت دیگر نتوانیم مقاومت کنیم. ایشان هم قطع امید کرد و به من گفت: شما هرکاری می‌توانید، انجام دهید، ما هم داریم به عقب بر می‌گردیم. تانک‌های دشمن بین ما و شما قرار دارند. از دست ما کاری بر نمی‌آید.

گفتم: ما از اینجا نمی‌توانیم تیراندازی کنیم، اما شما می‌توانید. بعد از کمی مکث که احتمال دارد چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، گفت: یک گروهان به سمت شما می‌فرستم. وقتی گروهان کمکی نزدیک ما شد، تیربار عراقی را مورد هدف قرار دادند. ما هم روحیه گرفتیم و به سمت تیربار شلیک کردیم. تیربار عراقی خاموش شد، ما سریع خودمان را به گروهان کمکی رساندیم و از محاصره خارج شدیم.

حدود دویست تا از تانک‌های عراقی از جاده اهواز ـ خرمشهر به صورت دشت بانی آرایش گرفته بودند. یک مقدار که به عقب آمدیم، فشار تانک‌ها خیلی زیاد شد. من تا آن لحظه آر پی جی دستم نگرفته بودم. البته دیده بودم که چه طوری شلیک می‌کنند. وقتی دیدم تانک‌ها دارند می‌آیند، می‌دانستم کلاش، دیگر کارایی ندارد، انداختمش و آر پی جی ای که آنجا افتاده بود را برداشتم. ذکر خدا و اهل بیت می‌گفتم تا تانک‌هایی که به سمت ما می‌آیند را بتوانم بزنم.

چند جنازه عراقی آنجا افتاده بود یکی را دیدم که زخمی و بدحال کنار خاکریز با حالت نیمه سجده افتاده است. دهان و گلویش پر از خون بود و خس خس می‌کرد، یک تیر به فکش خورده بود و یک تیر هم به گردنش. یکی از نیروها پیش من آمد و گفت: این کیه؟ گفتم: عراقیه، ولش کن، داره می‌میره. بسیجی اسلحه‌اش را گرفت، رفت بالای سرش، می‌خواست خلاصش کند تا زجر نکشد. من اسلحه‌اش را زدم کنار و گفتم: ولش کن، بذار خودش بمیره. تانکها را ببین که دارند پیشروی می‌کنند. ولی بالای سرش ایستاد و کنار نرفت. یهو دیدم آن مجروح سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد، اینبار با دقت به بدن و صورتش نگاه کردم، دیدم دارد با دستش اشاره به جیب سمت چپ پیراهن‌اش می‌کند.

خوب نگاه کردم دیدم لباس فرم سپاه به تن دارد. از بس این لباس خاک گرفته بود، معلوم نبود لباس عراقی است یا سپاهی. باز هم شک داشتم، وقتی دیدم سمت چپ پیراهنش آرم سپاه دارد شکم برطرف شد. از بس صورتش ورم کرده بود اصلاً قابل شناسایی نبود. یک لحظه احساس کردم کمی شباهت به میرشکار دارد. گفتم: علیجان تو هستی؟ سرش را به علامت مثبت پایین آورد. آر پی جی را زمین گذاشتم و کمی با او صحبت کردم ولی او نمی‌توانست جوابم را بدهد.

دسته4 گروهان ما امدادگر بودند. صدایشان زدم تا میرشکار را به عقب ببرند ولی او با دست اشاره کرد که نمی‌خواهد، خودم بر می‌گردم. شما جلو بروید و با عراقی‌ها درگیر شوید. خودش با آن حال وخیم به سمت عقب رفت. ما هم با عراقی‌ها درگیر شدیم.

 

ازراست: سردارمیرشکار/سرلشکرشهیدطوسی/سردارحجت الله حیدری/سردار علی اکبرنژاد/ سردارصحرایی/سرلشکرشهیدحاج حسین بصیر

اولین آر پی جی‌ای که شلیک کردم به تانک نخورد. بچه‌ها هم شروع کردن به شلیک. وقتی آر پی جی می‌زدیم، تانک‌ها متوقف می‌شدند و نزدیک خاکریز نمی‌آمدند. حدوداً پنجاه متر عقب نشینی هم کردند ولی دست از شلیک بر نمیداشتند. با شهید نوبخت دوباره تماس گرفتم. به من گفت: هرجوری هست از کنار همین خاکریز به سر کانال بیایید، من منتظر شما هستم.

عراقی‌ها به فاصله ده متر، ده متر برای خودشان سنگر بلوکی درست کرده بودند. دیدم یک نفر از آن طرف خاکریز ما را با تیر می‌زند. به اسداله قاسم زاده گفتم: برو نگاهی به پشت خاکریز بنداز. اسداله به همراه پسرخاله‌اش شهید عابدین پور (از شهدای بابلسر) سی یا چهل متر از من دور نشده بودند که مرا صدا زدند: عسکری اینجا یک سنگر است که صدای تیر از آنجا می‌آید. گفتم: با احتیاط بروید، ببینید چه خبر است. به محض اینکه آنها وارد سنگر شدند، فرد عراقی متوجه آنها شد و یک تیر شلیک کرد که به قلب شهید عابدین‌پور خورد و ایشان شهید شد، همان تیر از قلبش رد شد و به بازوی اسداله خورد. اسداله با صدای بلند گفت: عسکری بیا من تیر خوردم. من به طرفش دویدم. گفت: یکی تو سنگر کمین کرده. با احتیاط داخل سنگر را نگاه کردم. با هماهنگی بچه‌ها، او را زدیم.

یک مقدار که عقب نشینی کردیم، سردار شهید حمیدرضا نوبخت را کنار یک پدافند چهارلول عراقی دیدم، به محضی که به او نزدیک شدم، از او پرسیدم: علیجان میرشکار به اینجا آمد؟ در جواب گفت: آره، ولی وقتی که به اینجا رسید شهید شد، خیلی افسوس خوردم، چون تا قبل از اینکه به شهادت برسد اصرار کردم برانکارد بیاوریم تا او را به عقب انتقال بدهیم ولی راضی نشد.

با حرف‌های شهید نوبخت، باورم شد سردار میرشکار شهید شده و خیلی ناراحت بودم ولی مدتی بعد فهمیدم ایشان زنده هستند و خداوند متعال خواست او همچنان تا به امروز زنده باشد و به اسلام و انقلاب همچون یک خادم و نوکر در مکتب علوی خمینی(ره) سربازی کند. کسی که خبر شهادت میرشکار را به من داد خودش آسمانی شد و به خیل عظیم کاروان شهدا پیوست.

آن روز آنقدر فشار دشمن زیاد شده بود که ما ساعت دو بعد از ظهر عقب نشینی کردیم و روی خاکریز خودمان قرار گرفتیم. ولی در مراحل بعد با رشادت فرزاندان شیعی مکتب حسین(ع) که به ندای مولای زمانشان لبیک گفته بودند، خرمشهر آزاد شد و این پیروزی تا به امروز بر تارک میهن اسلامی‌مان می‌درخشد.

راوی: عسکری ابراهیمی معاون عملیات غدیر سپاه شمال کشور


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 117
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 437
بازدید کل : 19166
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1