شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،  شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.

 

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

 

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

 

*تویوتا در جاده‌ای کوهستانی، به سرعت به طرف غرب می‌رفت. در اتاقک خودرو، ابراهیم در کنار رضا که پشت فرمان بود، بر پشتی صندلی تکیه زده بود و در سکوت، خیره، چشم به راه کوهستانی پیش رو دوخته بود.

رضا در حالیکه چشم به روبرو داشت، نیم‌نگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: خیلی ساکتی حاجی؟ میل دارم بدانم توی چه فکری هستی؟ ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: می‌بینی حاج رضا، می‌بینی زمان چه زود می‌گذرد. زمانی توی قمشه با آن بچه‌های دست از جان شسته، چه حرکتی را به راه انداختیم. چطور مردم را به خیابان‌ها کشاندیم و به جوش و خروش واداشتیمشان.

حاج رضا سر تکان داد و گفت: آره، چه روزهایی بود. الان همه آن روزها برای من خاطره شده، یک خاطره شیرین و فراموش نشدنی.

-ما بچه‌های زیادی را از دست دادیم رضا. بچه‌هایی که هر کدامشان الان می‌توانستند یک رکن باشند برای انقلاب، و البته برای اداره و فرماندهی این جنگ ناخواسته.

-همین حالایش هم بچه‌های زیادی را از دست داده‌ایم: شهید اصلانی، شهید جهان‌آرا و خیلی‌های دیگر. روح همه‌شان شاد.

-می‌دانی رضا جان، یک چیز واضح است. ما آفریده شده‌ایم که برای این انقلاب جانفشانی کنیم. خون ما حیات این انقلاب را تداوم می‌دهد. من جز این، هیچ وظیفه دیگری برای خود نمی‌بینم. پس از پشت سرگذاشتن آخرین پیچ کوهستانی، صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره از فاصله‌ای دور شنیده شد. حاج رضا با دقت چشم به مقابل دوخت و گفت: انگار رسیدیم حاجی. مکثی کرد و ادامه داد: آره این هم از ادوات بچه‌ها.

تویوتا در محوطه‌ای مسطح، از میان چند سنگر جمعی گذشت و در میان تعدادی خودرو و چند قبضه توپ 106 توقف کرد. سه تن از بسیجی‌ها از سنگر ما بیرون آمدند و با دیدن تویوتا و سرنشینانش به طرف آنها شتافتند.

-سلام حاجی... سلام حاج همت... سلام

ابراهیم نگاهی به هر سه انداخت و همراه با لبخند گفت: سلام علیکم، خسته نباشید برادرا!

و گرم گفت‌وگو با آنان شد. آن سوتر، حاج رسول از سنگر فرماندهی بیرون آمد و با قدم‌های بلند پیش دوید. لحظه‌ای بعد، ابراهیم را به گرمی در آغوش کشید و با خوشحالی گفت: نگران شدیم حاجی؛ اما خب، باز به موقع رسیدید. گردان سلمان و ابوذر توی ارتفاعات میانی و سمت چپ گردنه درگیرند. ابراهیم با خوشحالی گفت: خیلی خوبه حاج رسول. نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد: از برادران بی‌سیم‌چی کسی اینجا نیست؟ حاج رسول خندید و گفت: چرا هست حاجی. اما حقیقتش حاجی، اینجا زیاد تامین جانی ندارد. بهتر است برویم توی سنگر فرماندهی.

-نه حاج رسول، همین جا خوبه. لطفا به یکی از برادرهای بی‌سیم‌چی بگویید بیاید اینجا.

-ولی حاجی، اینجا توی دید دشمن است. از این زاویه، حتی سیمینوفچی‌هایشان می‌توانند به راحتی ما را بزنند.

-در عوض من از اینجا می‌توانم با دوربین بچه‌ها را ببینم. اینطوری بهتر می‌توانم عملیات را هدایت کنم.

اما وقتی ابراهیم ناراحتی و نگرانی را در چهره حاج رسول دید، ادامه داد: ولی برای راحتی خاطر شما هم که شده، چشم، الان می‌روم پشت خاکریز.

حاج رسول سر تکان داد و گفت: چاره چیه، من که حریف شما نمی‌شوم حاجی. و رو به سه بسیجی‌ای که گرد ابراهیم حلقه زده بودند، کرد و گفت: برادرا اینجا نایستید! زودتر یک بی‌سیم‌چی صدا بزنید، بگویید بیاید پیش حاجی.

بسیجی‌ها هر سه از جا کنده شدند: چشم حاجی... چشم... الان می‌گوییم بیاید.

حاج رسول با تاکید ادامه داد: فقط تعجیل کنید برادرا! زودتر! در این هنگام، حاج رضا خود را به ابراهیم رسانید و گفت: حاجی، فکر می‌کنی بچه‌ها امروز موفق بشوند ارتفاعات را آزاد کنند؟

ابراهیم با اطمینان گفت: من مطمئنم که موفق می‌شوند، شک ندارم.

-از کجا اینقدر مطمئنی؟

-به من الهام شده رضا. الهام.

بی‌سیم‌چی نفس‌زنان خود را به ابراهیم رساند: سلام حاجی.

ابراهیم دست بر شانه بی سیم‌چی انداخت و گفت: سلام علیکم برادر... زودتر برو روی خط گردان یاسر، حاج رحمان را برایم بگیر.

بی‌سیم‌چی شتابزده گفت: «چشم حاجی» و آنگاه دستگاه را روشن کرد:

-یاسر یاسر علی... یاسر یاسر علی! ... یاسر جواب بده.

بی‌سیم‌چی لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: یاسر، حاجی از راه رسیدند. الان می‌خواهند به شما گل بدهند. مفهوم شد؟

صدا از بی‌سیم‌ شنیده شد: مفهوم.

بلافاصله صدای دیگری اما قدری هیجان‌زده از بی‌سیم شنیده شد: یاسر هستم حاجی، به گوشم.

حاج رضا با شنیدن صدا رو به ابراهیم کرد و با خوشحالی گفت: حاجی خودشه، حاج رحمان است.

ابراهیم بی‌سیم‌ را به دست گرفت و با گرمی گفت: خسته نباشید، حاج رحمان.

صدای حاج رحمان از بی‌سیم شنیده شد: شما هم خسته نباشید، حاجی.

-حاج رحمان، هر چه زودتر یاسر را ببرید بالای شاخ دیو، مفهوم شد؟

صدا از بی‌سیم شنیده شد: مفهوم حاجی، به گوشم.

ابراهیم نفس راحتی کشید و ناگاه به صدای بلند تکبیر سر داد: الله اکبر! ...الله اکبر!

بلافاصله صدای تکبیر حاج رحمان نیز از بی سیم شنیده شد. ابراهیم رو به بی‌سیم‌چی کرد و گفت: برادر حالا زودتر برو روی خط ابوذر.

بی‌سیم‌چی شتابزده گفت: چشم حاجی. و شروع کرد با بی‌سیم ور رفتن. در این هنگام، باری دیگر صدای شلیک گلوله‌های توپ و خمپاره در فضای کوهستان پیچید. اما این‌بار صدای انفجارها بی‌وقفه ادامه یافت.

حاج رضا دوربین را به دست ابراهیم داد و با خوشحالی گفت: نگاه کن حاجی، بچه‌ها همینطور دارند می‌روند بالا. پیشروی‌شان خیلی خوب است.

ابراهیم دوربین را در مقابل دیدگانش نگاهداشت، فوج بسیجیان رزمنده، در یک ستون طولانی به تندی خود را از دامنه کوه روبرو بالا می‌کشیدند. ابراهیم نگاهش را از مقابل گرفت و با شادمانی گفت:

-به حول قوه الهی، امروز کانی‌مانگا را آزاد می‌کنیم.

در این وقت بی‌سیم‌چی از جا برخاست و شتابزده گفت: حاجی، گردان ابوذر... حاج میثم هستند.

ابراهیم پیش رفت و گفت: خدا خیرت بدهد. بدهیدش به من. و بی‌سیم را به دست گرفت.

-حاج میثم، گوش کنید. دیگر بچه‌هایتان را جلوتر نبرید. همانجا مستقر بشوید تا دستور بعدی، فقط تا می‌توانید آتش کنید، مفهوم شد؟

صدا از بی‌سیم‌ شنیده شد: مفهوم حاجی.

حاج رضا دوربین را از مقابل دیدگانش کنار کشید و با خوشحالی گفت: نگاه کن حاجی، بچه‌های گردان یاسر رسیدند به ارتفاعات 1400.

ابراهیم خندید و گفت: خوبه، حالاست که باید شاخ دیو را بشکنیم.

نگاهش را از ارتفاعات کوهستان روبرو گرفت و دست بر شانه حاج رضا انداخت و ادامه داد: حالا راه بیفت برویم آن بالا. باید زودتر خودمان را به بچه‌ها برسانیم. عجله کن رضا جان.

و به همراهی بی‌سیم‌چی، هر سه به طرف کمرکش کوه مقابل به راه افتادند.

در ارتفاعات 1400 صدای گلوله‌‌های توپ و خمپاره و رگبار مسلسلها فروکش کرده بود و اکنون نوبت را به فریادهای جمعی تکبیر بسیجی‌ها داده بود. از لحظاتی پیش غریو فریادهای شادی رزمندگان گردان یاسر و ابوذر لرزه بر فضای کوهستان انداخته بود.

حاج رحمان، حاج میثم و گروهی از رزمندگان گرد ابراهیم حلقه زده بودند و هیجان‌زده او را به آغوش می‌کشیدند و چهره‌اش را غرق بوسه می‌کردند. دقایقی بعد، وقتی بسیجی‌ها از شدت شور و بی‌قراری‌شان کاسته شد، حاج رحمان باری دیگر ابراهیم را در آغوش کشید و گفت: حاجی، همانطوری که انتظارش را داشتی، بچه‌ها بالاخره کانی‌مانگا را فتح کردند.

حاج رضا شادمان پرسید: یعنی نیروهای دشمن الان کاملا از بین رفته‌اند؟

حاج میثم فکری کرد و گفت: به طور کامل خیر. اما با برآوردی که شده، دشمن توی این ارتفاعات نزدیک به نود درصد تار و مار شده.

ابراهیم در این موقع دست‌ها را بالا برد و گفت: خدایا شکر. یقین دارم که این پیروزی با اراده تو به دست آمد.

حاج رحمان شوق‌آمیز دست بر شانه ابراهیم انداخت و گفت: حاجی، شما خیلی توی این عملیات زحمت کشیدید حتم دارم خیلی خسته شدید، پیشنهاد می‌کنم برگردیم پایین، یک قدری توی سنگر استراحت کنیم.

ابراهیم دست حاج‌رحمان را به گرمی در دست‌هایش گرفت و گفت: نه حاج رحمان، نه! الان وقت استراحت نیست. من تا بچه‌ها را آن بالا، آخرین نقطه کانی‌مانگا نرسانم، خیالم راحت نمی‌شود.

حاج میثم گفت: ولی حاجی، دشمن به طور کامل شکست خورده. کانی‌مانگا دیگر توی دست‌های ماست. بر فرض دشمن تا بیاید خودش را جم و جور کند، حداقل یک چند روزی طول می‌کشد.

ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: با این حال باید خطر پاتک دشمن را پیشاپیش جلویش را گرفت. برای این کار هم هیچ وقتی بهتر از حالا نیست. اینطوری هم زحمات بچه‌ها در این فتح پر زحمت از بین نمی‌رود، هم دشمن از بازپس‌گیری منطقه ناامید می‌شود.

این بار حاج ‌رضا دخالت کرد و گفت: حاجی، من هم فکر می‌کنم. حق با برادرهاست. دشمن شکست سختی خورده. حالا حالاها نمی‌تواند کاری بکند. ما برای حرکت‌‌های بعدی به قدر کافی فرصت داریم.

ابراهیم خندید و گفت: ببخشید برادرها که سماجت می‌کنم. من تصمیم خودم را گرفتم. شما همه بروید پایین استراحت کنید.

حاج رحمان اعتراض‌آمیز گفت: ولی حاجی، آخر یک دقیقه گوش کنید، ببینید چه می‌گویم.

ابراهیم بی‌صبرانه گفت: نه، بهتر است شما گوش کنید. من تصمیم دارم همین امشب بچه‌ها را ببرم در آخرین نقطه کانی‌مانگا مستقر کنم. برای همین باید الان راه بیفتم بروم و قبل از آنکه هوا تاریک بشود، راه‌ها را شناسایی کنم و از نزدیک موقعیت را بسنجم. باید ببینم توی شب، بچه‌ها را چطور می‌توانم هدایت کنم. پس لطفا جلویم را نگیرید.

حاج رحمان دستپاچه گفت: اما حاجی، کمین‌ها، هنوز کاملا پاکسازی نشده، هنوز جاده باز نشده. با این وضع صلاح نیست شما بروید.

-نه حاج‌رحمان، بچه‌ها اگر خوب هدایت نشوند، ممکن است جانشان به خطر بیفتد و این از همه بدتر است.

آنگاه دستهای حاج رحمان و حاج میثم را در دست فشرد و ادامه داد: خب، نگران نباشید، من زود برمی‌گردم. فعلا خداحافظ.

و بلافاصله با بی‌سیم‌چی همراه خود، به طرف نوک ارتفاعات کانی‌مانگا به راه افتاد.

با دور شدن ابراهیم، ولوله‌ای در جمع فرماندهان افتاد. حاج میثم گفت: ولی ما نباید می‌گذاشتیم حاجی می‌رفت.

حاج رضا گفت: حاجی را من می‌شناسم، این جور مواقع، هیچ جوری نمی‌شود جلویش را گرفت.

حاج میثم با نگرانی گفت: اینطوری افراد دشمن از چند تا زاویه که توی تیررس است، حتی با کلاش هم می‌توانند حاجی را بزنند، حالا چه رسد به سمینوف.

حاج رحمان در تایید این حرف او گفت: به خصوص اینکه دشمن حالا زخم خورده است و امکان پیش‌آمدن این خطر خیلی بالاست.

حاج رضا گفت: همه‌تان دیدید که از دست ما کاری ساخته نیست. حاجی خودش مسئول این عملیات است. ما که نمی‌توانیم به او دستور بدهیم.

حاج رحمان متفکرانه گفت: برادرا، درست است که حاجی دست از جان شسته است و از شهادت باکی ندارد، ولی خب، ما هم نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم چی پیش می‌آید.

حاج رضا گفت: اگر اشتباه نکنم، فکر کنم، شما برای این مسئله یک راه حلی توی فکرتان هست؟ درست می‌گویم؟

-درست فهمیدی. همین الان برای برگرداندن حاجی، یک راه حل، به نظرم رسید.

حاج رضا با کنجکاوی پرسید: خب راه حل چیه؟ بگویید بدانیم. حاج رحمان لبخندی زد و گفت: من برای این موضوع نقشه‌ای دارم. فقط این را بگویم، دست اجرا شدن این نقشه، بستگی به این دارد که شما برادرا تا چه حد به هنر بازیگری مسلط باشید.

حاج رضا و حاج میثم، هر دو متعجب پرسیدند: بازیگری؟!

حاج رحمان خندید و گفت: بله، درست شنیدید. بازیگری!

و وقتی تعجب و ناباوری را در چهره آن دو دید، ادامه داد: برادرا وقت زیادی نداریم. بهتر است راه بیفتیم برویم پایین. توی سنگر توضیح می‌دهم که چکار باید بکنیم.

حاج رحمان این را گفت و به راه افتاد. حاج رضا و حاج میثم، متعجب و ناباور به دنبال او به طرف پایین کوه سرازیر شدند.

 

ادامه دارد...

 

انتهای پیام/ب


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:38 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 170
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 175
بازدید ماه : 490
بازدید کل : 19219
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1