شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| |||
|
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بعد از منحل شدن گروه فدائیان اسلام، یک ماه از آمدنم به تهران میگذشت که تصمیم گرفتم سری به آقا [شهید هاشمی] بزنم. رفتم در مغازهاش که آن زمان میوه فروشی بود. مغازه آقاظف سر بازار نو میدان شاپور [خیابان وحدت اسلامی] بود. وقتی رسیدم، آقا سید مشغول خالی کردن بار سیب بود. جلو رفتم و سلام کردم و گفتم "آقا چرا کارگر نگرفتی و خودت داری بار خالی میکنی؟" گفت "کارگرا اذیت میکنند و درست کار انجام نمیدن، مجبورم خودم بارم رو خالی کنم. خدا تو رو رسوند، بیا کمک کن زودتر این بارها را خالی کنیم." سریع آستین بالا زدم و دست به کار شدم. کار که تمام شد نشستیم و کمی با هم صحبت کردیم و از اوضاع جبهه حرف زدیم. همین طور که گپ میزدیم، هر از چند گاهی پیرزنی، پیرمردی میآمد و میگفت "آقا سید اگه میوه خراب داری بریز توی کسیه بده به من ببرم". آقا هم بلند میشد، گل میوهها را جدا میکرد و میداد دست آنها. این رویه او بود و شاید روزی صد کیلو میوه را این طور انفاق میکرد. آن روز به خاطر جراحتی که در جبهه به آن دچار شده بودم، مرا نزد یکی از دوستانش که پزشک بود، برد. آن پزشک بعد از معاینه یک بسته قرص داد و گفت هر وفت سرم درد گرفت، آنها را بخورم. یادم هست آن روز آقا به من گفت به خانوادهات نگو مجروح شدی، چون شاید نذارند دیگه بری جبهه. چند وقت بعد خودش بسیجی ثبت نام کرد و رفت جبهه. راوی: محمد تهرانی نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
| |
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |